mardi 10 mars 2009

قصه مسافر

قصه مسافر

آسمان آبی است
در آن بالاها
ابرهای خاکستری
در دست باد های تند
می گریزند.
در گوشه آسمان
دو قلب همیشه زنده
مثل دو ستاره
آویخته اند.
باد صدای طپش هایشان را
با خود
به گوشه های عالم برده است.
نمی دانی!

دیده نمی شوند!
ذرات حیات و هستی
دیده نمی شوند.
نه خرمی و خندانی روزهای آفتابی
نه سرما و گریه روز های بارانی،
گویی طبیعت و زمان
به راه خود می روند
و تو
به راه خود!

نه شن های داغ تابستان
در زیر پاهایت
با تو سخن می گویند،
نه دریای بی پایان در پیش رویت.
= گویی زبان ها قفل گشته اند.
زبان طبیعت،
زبان خدا با انسان
لال گشته اند
تو نمی دانی!

خورشید
در چراغ صبح
شعله می کشد.
دستی خاموش می کند،
چراغ صبح را.
روزی زیبا و آفتابی
آهسته
سرد و ابری می شود.
کسی نمی بیند
دستی را که
ظالمانه
گرمای خورشید را
با خود می برد.


به دستانت بنگر
لحظه ای
شادی و امید
از آن می تراود
سپس
می میرند،
چرا؟

پرنده آواز می خواند
چمن می خندد
بگشا پنجره را!
در پشت درهای چوبی،
نسیم خنک صبحگاهی
ایستاده است.
می خواهد آهسته
در گوشت
رازی بگوید.
قلبت به گرمی می طپد،
فروغ شادی
در چشمانت
می درخشند،
اما سینه سنگینت،
پنجره ها را می بندد
روزنه ها را می پوشاند.
پرده های کلفت
کشیده می شوند،
تا نسیم سحرگاهی
نتواند در قلبت
راز کهنه ... را
زمزمه کند!

کلماتم را
با روحت
می شناسی،
... حس می کنی.
افسوس!
آنها را
می سوزانی
خاکسترش را
بر باد می دهی.
چرا؟
سکوت جوابی است بدون پاسخ!
شکستن پل ها راه حلی است،
برای کدام فردا!؟

باران
با لبان نرمش
بر تن سنگها و صخره های سخت
بوسه می زند
صدای آشتیٍ سنگ و باران
را می شنوی!

ابدیت
یک آینه بود
و در آن یک سیما!
آینه
شکسته است.
حقیقت،
صد قطعه،
و صد سیمایٍ
پراکنده گشته است.
سخت است،
در هر قطعه
سیمایی یافتن
و در هیچکدام
حقیقت را نیافتن.

سلول هایم را
به هم دوخته،
آن را
از نو به هم بافته اند
تا زنده بمانم.
من هم مثل تو
می پرسم: چرا!؟
شاید؛
پایان زخم
آغاز زندگی است.

ترانه ایست:
جدا،
جدا از هم
زخم مشترک
درمان نمی شود.
جدا از هم
قلب مشترک
خندان نمی شود.
جدا از هم
بی روح مشترک،
خدایی نو
زاده نمی شود.
نمی دانی!

در کجا
ایستاده ایم.
در ابتدا یا ا نتهایٍ
خطی با دو نقطه:
هست یا نیست،
یا دایره ای بی پایان از:
طلوع و غروب،
رفت و بازگشت،
مرگ و زندگی،
و اضداد بی پایان ...!
جزیی از تمام هستی،
بوده ایم،
مانده ایم،
جزیی از ابدیت ،
بوده ایم،
مانده ایم.
می دانی؛
در چرخه هستی،
یک قطره آب
با عمر جاودان خود،
هرگز گٌم نمی شود،
نمی میرد،
سفر می کند!
پیدا یا ناپیدا...
درآبهای شور یا شیرین
دوباره پیدا می شود!
باور مکن!
در چرخه هستی،
کمتر از قطره یا سبزه ای،
جاودان بمیریم،
یا در ناکجاآبادی،
گٌم شویم!
تبخیر در این دریای تلخ گشته ایم
اما روزی
در دریایی از آبهای شیرین
که خیال نیست،
دوباره زاده می شویم!
می دانی!

ایستاده ایم
چون صخره ها
یا که سنگ ها
اگر می توانستیم
بر زانوان خود خم شویم
و غرور سنگی خود را بشکنیم
اگر می توانستیم
نه بر خاک و ....،
که بر روح هستی،
بوسه زنیم
توانسته بودیم،
عشق را عبادت کنیم.

اندیشه های خشک،
مثل خنجرهاست!
قلبم را
و
شاید قلبت را
شکافته باشد.
باور های مٌرده،
چون علف های زردی که نمی شکٌفند،
در جان عطری نمی افشانند.
اگر می توانستی
یکبار
در پیکر برهنه روحم
زخم ها را ببینی،
می دانستی؛
تماشای روحی برهنه
برای محبتی ابدی
کافی است.

زمزمه هایم
خاموش می شوند.
صدایٍ سکوت مرا
با تک تک سلولهایت
شنیده ای!
آنجا،
در میان زمین وآسمان
باید پنجره ای
بگشایی.
باید پرنده ای را
آزاد کنی.
تا در هوایی تازه؛
از درون قلبت
نوری که از جنس خداست
پرواز کند!

صبح است!
دستانت،
درهای چوبی پشت پنجره را
باز می کنند.
نور می آید.
توقف کن!
کجا هستند دستانی که
پنجره های بسته
قلبت را بگشایند.
اندیشه ات،
قفلی است.
سنگینی تردیدها،
پرده ای است
بر
پنجره های روشن قلبت!

دوباره رؤیا،
دوباره در کوه های میهن،
چون همیشه
می خواستی تا قله، تا توچال...
نه آبی ، نه غذا،
نه تشویش، نه تردیدی
با تو نبود.
راه طولانی و قلٌه ناپیدا،
اما می خواستی تا قلٌه.
می خواستی،
در زیر گام هایت
کوهساران را
فتح کنی؛ فتح!
افسوس!
از فراز آن قلٌه ها
نسیمٍ آن
باور روح پرور
دیگر نمی وزید!
تنها،
خاطره ای مقدس و خاموش
در حافظه روح،
به یادگار مانده بود!

هزار حق داشتی،
هر یک زیباتر از گل سرخ
همه را بخشیدی.
نه افسوس و نه پشیمانی
درست،
یعنی درست بود.
گذشت اما
در آفرینش
رنج های نو،
تا بن استخوان و ....!؟
حق نداشتی!
حق تصمیم نداشتی!
شاید هرکس
در گوشه وجدان خود
کاری برای کردن
گلی برای کاشتن
امیدی برای تاباندن
داشته باشد،
و تو نمی خواهی،
بدانی !

گیسوان نسیم را
با دستانت
بوسه باران را
بالبانت
حس کرده ای؟
عشقی هست،
بدون بستر
نامش
محبت است.

آیا شنیده ای
قصه آن مسافر را
که در جستجوی افق های
ناشناخته بود!؟
رفت و رفت و ... تا
در دل کوهساران غاری دید
در غارسنگی دید،
سنگی سیاه و سرد،
هزار سال محبوس
در غار مانده بود.
سنگ با دیدن مسافر،
به سخن آمد و گفت:
مرا تکان بده،
هزار سال است که بی روح آفتاب
در اینجا مانده و مٌرده ام،
مرا به دیدار خورشید ببر
مرا به گرمای آفتاب بسپار،
تا قلبٍ تنهای من بشکفد،
تا باران بر من ببارد و
تا لاله در شکاف سینه ام بروید،
بخندد، عطر افشاند.
مسافر پوزخندی نزد و به راه خود نرفت،
سنگ سنگین هزار ساله را تکان داد،
بیرون غار بٌرده،
به دست آفتاب و باد و بارانش سپرد.
سنگ به شوق آمد و گفت:
مسافر! مٌرده بودم، زندگانی ام بخشیدی،
می توانم سنگ آسیاب تو گردم،
می توانم به تو آسایش و نعمت عطا کنم،
اگر تو بخواهی!
مسافر به راه خود نگریست وگفت:
نه برادر آزاد باش!
اسارت و برده شدن،
حتی برای سنگ،
غار تاریک دیگری است!
پس از هزار سال فراموشی،
همدم و همدل با
باران، خورشید و باد
آزاد باش!
مرا نیازی به برده نیست،
اگر فراموش نکنم که یک مسافرم!

مسافر رفت و رفت و ...تا
به جویباری رسید که
تلخ می گریست
و در شوره زاری داغ فرو میرفت و می مٌرد.
مردگیوه ها از پا درکشید
دستان پٌرتوان درکار کرد،
راه جویبار سوخته را
به سوی دشت گشود،
جویبار زمزمه شادی سرداد و گفت:
مسافر! حیاتم بخشیدی!
می توانم خدمتگزار تو گردم،
می توانم،
از تمام دشت برای تو کشتزاری خرم بسازم،
اگر تو بخواهی!
مسافر نگاهی به سوی آسمان و نظری برخاک افکند و گفت:
نه خواهرکم!
مرا نیازی به خدمتگزاری جویباران نیست،
عمری در شوره زارهای تلخ گریسته ای،
آزاد باش!
شاد و نغمه خوان،
به راه خود،
به سوی مردمان چشم انتظار،
به سوی رویش آرزوهای سبز
برو!

مسافر رفت ... تا
به درختی بزرگ رسید؛
میوه هایش رسیده و
کمرشاخه هایش در زیر بار
شکسته بودند.
درخت بینوا
از درد می گریست.
مسافر،
شاخه های درخت را تکاند،
سبکبار و شادمانش کرد.
درخت نفسی راحت
رو به سوی آسمانها کشید وگفت:
مسافر! شادمانی من از توست،
می توانم باغ تو و مال تو باشم،
می توانم ثروت و شوکتت بخشم،
اگر تو بخواهی!
مسافر نگاهی بر راه خود افکند و گفت:
ای دوست! شاخه های سنگینت را
برای شادی تو تکاندم،
اگر باغ من شوی،
شاخه هایت را برای شادمانی خود خواهم تکاند،
نه!
مسافرٍ راهی نو هستم و نمی خواهم،
پابند باغ های کهن شوم.

مسافر،
باز هم رفت و در راه...،
بیابانی دید؛ سوخته، مرده.
بیابان گفت:
برادر! هزار سال است که تشنه و گرسنه و تنهایم،
درنگی کن ،
چاه آبی در من بجوی،
و بذری برخاک من بیفشان،
تا بشکٌفم و خرم گردم.
نمی خواهم بی حاصل و تنها بمانم!
مسافرکوله بار بر زمین نهاد،
با دستان خالی
در زیر آفتاب سوزان
زمین سخت را شکافت.
تا آب، مایه حیات
از قلب مٌرده بیابان
راهی
به سوی زندگی گشود!
آنگاه
بذری بر خاک افشاند!
جان خود در کار کرد و
در روشنای فکر و فرخندگی روح خویش،
کشتزاری خرم بیآفرید!
خاک مٌرده، زنده گشته، گفت:
مسافر! خرمی من از توست.
از جان خود،
حیات و هستی ام بخشیدی!
با رنج و با کارت،
تشنگی ام فرو نشاندی،
گندم های من از آن تو باد،
من غلام وکشتزار تو هستم،
برای همیشه
ارباب من باش!
مسافر شتابان کوله بار از زمین برگرفت وگفت:
مسافرم!
نه مالکم و نه مرا مٌلکی است همیشگی!
آیا فراموش کرده ای، چرا بیابان شدی؟
آیا فراموش کرده ای،
درختان تو و باغ های تو
چگونه در صاعقه های ستم سوختند!
هرگز اربابی را غلام مشو!
خاک خود را ببخش
اما
روح خود را هرگز!

مسافر رفت و در راه ...
گرفتار طوفانی شد،
وحشی، ویرانگر، بیرحم،
نترسید!
چون کوهی
در برابرش ایستاد.
کمرش شکست و خاموشش کرد،
آرامش صحرا را فرا گرفت،
طوفان گفت:
ای کوه پیکر، تو بر من پیروز شدی.
تو چون خدایانی!
می خواهم در فرمان تو باشم،
من راه را می شناسم.
می توانم،
تو را بالا
تا عرش خدایان
ببرم.
می توانم،
هرآنچه در سر راه توست
با خاک یکسان کنم،
از دیوان و ددان وآدمیان
همه را از میان بردارم،
اگر تو بخواهی!
مسافرگفت:
مرا مقصدی جز جان بخشیدن،
مرا راهی جز، راه زنده کردن نیست،
در این راه بی پایان،
همه جا مسافر و همه جا در مقصدم!
مرا نیازی به طوفان نیست،
تو به راه مرگ می روی!
طوفان گفت:
فرمانبر عرش خدایانم!
مسافر گفت:
مردی خاکی ام!
آسمان دور و زمین نزدیک است،
تا فریاد سنگ و ناله جویبار،
تا گریه درخت و آوای بیابان سوزان
مرا صدا کند،
تا قلب من نمٌرده است،
تا جان من
زنده است،
به عرش خدایانم
مرا شتابی
نیست!

مسافر
در هر کجا دردی دید
مرحمی نهاد.
در هر کجا باری دید
انگشتی نهاد و...
روزی خسته از سفر ،
به زیر سایه سار درختی نشست.
شنید که مرغی می خواند:
برای نخستین بار
مسافری آمد
که زبان سنگ و خاک،
درد چشمه و بیابان را شناخت،
در روشنای محبت،
گهواره جهان خاکی را تکان داد،
برای نخستین بار،
مسافری آمد
که رنجی نو نیآفرید،
تا رنج های کهنه را از تن خاکی زمین
بتکاند!
مٌرده را زنده کرد،
سنگ و خاک و درختان
بیابان های در مانده و چشمه های سوخته را
زندگی بخشید تا
در چرخه هستی
با روح و بی روح
یکی شوند.
نجات داد،
ویران نکرد!
قصه محبتش را
رًستگان از رنج،
قصه محبتش را؛
هرکجا که مٌردگان زنده گشته اند،
آواز خود می کنند.
برای نخستین بار مسافری،
کوله بارش سبک از دشمنی، مرگ ،
و لبریز از کیمیای محبت بود!
راز راه را
در جان بی آز خود یافت.
مقصد
نزدیک در سینه اش
و قله خدایان در پیش پایش،
آینه شکسته هستی
به هم پیوسته،
در پیش چشمش بود!

مسافر چشم بر هم نهاده،
سفر به آخر رسیده بود.
خود را می شناخت؛
مسافر بود!
راه؛
بی پایان بود.
افق های دور،
مرزهای مرگ و زندگی
را دیده بود.
ساده،
جدا از هستی پیوسته،
نه کسی دیده و نه چیزی شناخته بود!
خود را
در ترانه های باران
در نغمه های پرندگان،
در صدای پای سواران،
در آواز دهقانان،
در خروش آدمیان،
قطره ای در سفر بی پایان،
در آب های تلخ و شیرین،
جاودان و نامیرا،
شناخته بود.

ملیحه رهبری
یکشنبه : 20 یولی 2008
ل

Aucun commentaire: