jeudi 6 août 2009

کاش خدا را هم

درهفتمین روز اعتصاب غذای سلحشوران در اشرف

....
کاش خدا را هم


کاش خدا را هم فرزندی بود
تا در صبح هفتمین روز گرسنگی او
چون مادری آشفته حال
چنان به خشم می آمد
که عرش از خروشش به لرزه در می آمد
و
ازآسمان بر زمین فرود می آمد


کاش خدا را هم فرزندی بود
تا در ظهر داغ تابستان
در هفتمین روز گرسنگی او
با شنیدن زمزمه های دردش
با شنیدن فریاد سلول هایش
با دیدن
چکه های داغ اشکش
چگونه تلخ و شور
به روی گونه های نازکش می غلطند
دلش به رحم می آمد و ابر را سایه سار سرش می کرد

کاش خدا را هم فرزندی بود
تا درهفتمین روز گرسنگی او
در بعد از ظهر داغ کویر
از طپش های کند قلب او
ضربان ناآرام نبض او
با دیدن دستان لرزان
زانوان سست
قلب شکسته
چشمان بی فروغ او
به گریه می افتاد
و ازآسمان سخاوتش
. مایده ای می فرستاد

،
کاش خدا را فرزندی
قلبش را مروتی
بساطش را عدلی
همتش را تکانی بود
تا
بیست میلیون سال پس از تولد انسان
بر این فلک دوار
طرحی نو می انداخت
.
طرحی عاری ازدجالان

کاش خدا را با همه مهربانی
.
قلبی ازجنس قلب انسان و قلب یک مادر بود

!
خدایا
چرا تو را فرزندی نیست
چرا تو را تن وقلب و پوست و گوشتی نیست
، تا با دیدن قلب سوراخ شده
بدن پاره و دست شکسته و مغز درهم کوبیده
اشک از چشم آسمان
و سیل از کوهسارانت
!
جاری شود

نمی دانم چرا تورا فرزندی نیست
اما می دانم که تو را چشمانی است
و
در برابر چشمان تو
فرزند انسان
صفی از مردان و زنان پاک
می میرند
! با سخت ترین مرگ
با تن های در هم شکسته
تنها با غیرت خود زنده اند
اگر
بر مرگ لبخند می زنند
. اگر هنوز لبانشان را قوتی باقی است

چه کسی مسؤل است
:
تا بشنود مادری می گوید
ای بی شرف ها
! انسان نبودن را هم مرزی است
:تا بشنود مادری می گوید
! خدایا
به این قاتلان بگو
که راه تو
از میان عقل و نور
می گذرد و
راه ولایت فقیه
!.... از منتهای جنون


2009، 08،06
ملیحه رهبری

dimanche 2 août 2009

وقتی سیاهی آمد

!وقتی سیاهی آمد
...
آخرین مذاکرات
آخرین معاملات
آخرین بسته ولایت فقیه
آخرین ضد و بند
آخرین کمین
آخرین شعبده بازی بقا
آخرین پرده نمایش
!
پایین افتاد
! شوک بود
از تهران تا بغداد
!قاتلان خود را رسانده اند
!باور نکردنی است
گارد عقیدتی خامنه ای
!در اشرف است

چنگال بولدوزرها
چون چنگال عقرب ها
.حصارهای قلعه آزادی را فرو می ریزند

لشکریزدیان در بیابان های اشرف گرد و خاک به پا می کنند
شلیک می کنند
در میدانی به کوچکی میدان کربلا
در زیر آفتاب داغ و سوزان
حسینیان
مظلومان، پاک تر ازخاک
زنان و مردان و جوانان
با دستان خالی
با دستان خالی
اما
با سینه هایی خالی از هر هراس
با سلاح حقانیت خود
در برابر رگبار تیربارها
در برابر زرهی ها
ایستاده اند
گاه می دوند و
گاه به گرد خیمه های خود
حیران حلقه می زدند
و گاه
.در میان گرد وغباری غلیظ گم می شوند
!چه خواهد شد
سینه ازدرد پاره می شود
دیدگان خون می گریند
!عاشورا را پایانی نیست

خون های پاک در برابر چشمان سرخ خدا در کربلایی دیگر
بر زمین می ریزند
گل ها پر پر می شوند
بدن ها پاره و دهان ها با گلوله بسته می شوند
نگاه کن؛
نگاه کن؛
آتش و خون ازخیابان های تهران تا به بیابان های اشرف رسیده است

سرکوب
معجزه دوام و بقای ولایت فقیه
درون مرز و برون مرز نمی شناسد
هرجا که ایرانی آزاده ای نفس بکشد
مرز سرخ ولایت فقیه است
!می کشد
و
!کشته می شوند

پدر حنیف جوان می گرید:
«فرزندم ای کاش با تو بودم.»

سیاوش
صبح امروز
سپید چون نور
سبز چون نهالی جوان
.زنده بود
پدرش بغض خفته خود را نمی شکند
خاموش است اما
دلها در سینه فریاد می کشند
! و دیدگان درسوگ سیاوشان اشرف خونبارند

ابلیس دجال
با تقدس نود هزار ساله
کام خود را امروز
با خون پاکی که از کهکشان ها چکیده است
!شیرین می کند
کام خود را امروز
با خون پاک انسان که از کهکشان خدایی چکیده است
!
شیرین می کند

سی سال پیش
درآغاز
نور بود؛
نور انقلاب
نورآزادی.

برکاکل نور
نسلی پٌرشور
نسلی رها
رویید، بالید، درخشید
مژده بخش آینده
. طلایه داران نور بود

وقتی سیاهی آمد
. هیولایی بود
خون، تجاوز، غارت
...استبداد ، معاملات نفت ، رعب و وحشت و مرگ
قاتلان بودند؛
با تیرکهای اعدام
با رگبار گلوله ها
با استخرهای خون
طلایه داران را
چون بن تاکی
!از خا ک بیرون کشیدند
آینده به دست ابلیس
!طلبکار تقدس نود ساله افتاد

اما
بالاتر از سیاهی ها
پنهان از ولایت شیطان
پنهان از دستان ابلیس
نور بود که برساق نهالان نو
تابیده بود

دوباره
نسلی درخشید
به رنگ درختان
به رنگ جوانه ها
به رنگ جوانی وشادابی
نسلی خرم
از تبار جنگل سبز انسانی
یکدل و یکرنگ
دست افشان
سرود خوان
نسلی زیبا از نور آزادی
در برابر چشم جهان و جهانیان
خوش درخشید

وقتی سیاهی آمد
ولایت فقیه یا ولایت شیطان
خون، آتش ومرگ
نیش عقربیان بود؛
برتن لطیف جوانان
تن های کبود
دندانهای شکسته
بکارت های دریده
تلخی کامٍ نوعروس آزادی
و
خیابان های خالی
زندان های پٌر
و قبرهای نو
...درختان سوخته
و اثبات این حقیفت که
!بالاتر از سیاهی استبداد را رنگی نیست

خسوف است؛
!اما خسوف این قاتلان نیز خواهد گذشت
،درآغاز نور بود
.....
در پایان نیز
!نور خواهد آمد
....
نور
2009-08-02
ملیحه رهبری

dimanche 15 mars 2009

! پیام آور

!پیام آور

عید پاک و عشق پاک
*
صبح رستاخیز است
مه ای شیری
فرود آمده است
چون آیه ازآسمان
*
گویی با تن ابرها
خود به زمین آمده است
درپشت پنجره ها ایستاده و
تور سپید عشق خود ازطاق خانه ها تا
پای درختان افکنده است
دل از شوق زیبایی اش می تپد
چشم از شوق دیدارش می گرید
مبارک باشد این دیدار
در صبح عید پاک
آمده است تا با جلال سپید خود گوید
پیام عشق تو را شنیدم
***
دیشب شمع شمعدان را برایش سوزاندم
دیشب خوش ترین عود را درخاک باغچه افروختم
تا آسمان ببوید
دیشب کلوخ عشق را بردر او کوبیدم
تا آسمان بشنود
*
نیمه شب بیدارم کرد
پشت پنجره ایستاده بود
سپید، سپید،
چون مه ای خیال انگیز
از آسمان
با تنپوش سپید آمده بود
تا ببینمش که چه زیباست
تا باور کنم که
عید رستاخیز است
تا باور کنم که طلوعش و غروبش
عروجش و فرودش
همه مهربانی
همه خوشبختی
همه پاکی و سادگی
همه یک سخن
همه صلح و
همه عشق برای انسان بوده است
***
ای مه آسمانی
بگو چرا با لباس ابرها آمدی
بگو کجاست آن ردای سپید
آن قامت انسانی
آن چوبدستی شبانی
آن گیسوان عطرآگین برشانه هایت
آن کلام و آیه هایت
ای مه آسمانی
کدام است پیامت؟
*
!خاموش است
دوهزار سال می گذرد
از شبی که
در شام آخر در شراب محبت
خون خروشان خود را به انسان بخشید
در شام آخر نان خود
سفره زمین را با انسان تقسیم کرد
و
پیام آوری را
پیام عشق را
!
به انسان سپرد
تا او
با تمام قلبش
با جان و با خردش
عشق را
قوی و پایدار
حراست کند
*
دیر بازی است که انسان شراب را نوشیده و بر سر سفره نشسته است
دیر بازیست که
نه پیام آور عشق
که برده قدرت وفرمانرواست
!اما نگاه کن
به طلوع عشق
در این صبح زیبا نگاه کن
در این عید پاک
به دستهایت نگاه کن
و
پیام آوری را
که او
!به تو سپرده است
***
ملیحه رهبری

آ13 پریل 2009 برابر با 22 فروردین 1388
!عیدپاک برعاشقانش مبارک باد

یاران

شعری برای یاران

یاران

می دانم که رفته اید
می دانم که دوباره
یا هرگز
باز نخواهید آمد
اما
شما را با قلب خود
به میدان ناسیون در ژنو
شما را به پناهگاه زیرزمینی
به میان یاران صمیمی
شما را به خانه مان
قلب مشترک
خواهم بٌرد.

اگر رفته ای
اگر تن تو
فکر تو
اندیشه تو
جان تو،
گذشته را به پشت سر افکنده،
به خانه دنجی،
به ویلایی،
یا به اتاقی در کنجی،
یا به قاره ای دور
رفته است،
اما
می دانی؛
روح تو؛
روح جاودان تو
چشمه ای است
همیشه جاری؛
روزی
از اشک های تو
در پای خدای آزادی،
در غم قربانی هایت؛
در غمٍ یاران، پاکان، برادران، خواهرانت و....
جوشید؛
این چشمه نه در زمان و مکان؛
نه در فراموشی،
که در زلال روح تو نهفته است.
چون آینه ای است،
نهان در تو
پوشیده با غبارهاست.

روزی دوباره باران
در کویر سی ساله
خواهد بارید؛
تمام غبارها را خواهد شست.
خاک
دوباره رویان خواهد شد.
اشک شوق
اشک پیروزی
جان ما را
تجلی گاه باوری نو
تجلی گاه عشق خواهد کرد
آنگاه
در آینه جان
خدای آزادی را
زیبا و جاودان
خواهیم دید!

ن7 نوامبر 2008
ملیحه رهبری

در باران

با و برای متحصنین در ژنو و خطاب به مسؤلین یا ارگانهای حقوق بشری

کاری کن
چه احساسی دارید
وقتی که انسانی را
در زیر باران
در میان طوفان
در سرما
می بینید!

در زیر باران کسی
نام تو را می خواند:
:UN UN
در زیر باران
کسی در انتظارٍ پاسخ شماست!
باران پایان نمی یابد!

در باد کسی فریاد می زند:
UN UN
در سرما کسی
فریاد می زند:
UN UN
کسی در انتظار پاسخ شماست!

در زیر باران
کفش ها خیس می شوند.
آهسته آهسته
لباس ها خیس می شوند
تلخ است،
ساعت ها در زیر باران
از نوک پا تا به سر
خیس شدن.
آیا برای تو رنجی نیست؟

در زیر باران
جایی برای نشستن
نمی یابیم.
به کجا برویم؟
وقتی که درٍ تو به روی ما بسته است،
وقتی که چشم های تو
گوش های تو
بسته هستند.
می پرسم:
قلب تو در کجاست؟
می پرسم:
روح تو درکجاست؟
می پرسم شغل تو چیست؟
آیا کاری اداری در پشت میز
یا کاری برای انسان ها
در
دفاع از حقوق بشر است؟
ای که نام تو باید
مایه امید و نجات باشد؛
در باران، در طوفان، در سرما
نام تو را خواندند:
UN UN

زیر پنجره در باران
زیر پنجره در باد
زیر پنجره در سرما
کسی نام تو را فریاد می زند:
UN UN

من یک مادرم؛
به تو نمی گویم؛
مرا یاری کن.
من یک شاعرم
به تو می گویم:
باد، باران، سرما
نام تو را فریاد می زنند:
UN UN
Take Aktion! (کاری کن!)
ملیحه رهبری (mrahbari@hotmail.com)
11 نوامبر 2008
UN = مخفف نام مقر ملل متحد درژنو. در هفته گذشته متحصنین در دفاع از حقوق ساکنان شهر اشرف برطبق کنوانسیون چهارم ژنو، در آنجا هشتاد و یکمین روز تحصن خود را برگزار کردند.
ترجمه این شعر به انگلیسی برای کمیسر عالی حقوق بشر در ژنو ارسال شد. با تشکر از یکی از شرکت کنندگان در تحصن( حنیفه عزیز) که زحمت ترجمه را متقبل شد.
***

What feeling does it evoke when you see people under the rain?
*
Under the rain, someone is calling you: UN UN
Under the rain, someone is waiting for youu
The rain does not Cease.
The wind brings a sound: UN UN
***
Under the rain,the shoes get wet
Slowly the Jacket gets wet
It is not pleasant
It is uncomfortable
From heat to toe, is wet
And
you are not sorry?
***
There is not place to sit,what shout i do?
When your door is closed.
And your eyes, and your ears.

I ask:where is your heat,where is your soul,
What happened to humanity?
Is it behind a desk,or among the peopel?
***
under the window,in the rain
a person is calling your name:UN
Under the window in the wind
Under the window in the cold
A person is calling your name: UN
***
Your name is for the people
Your name is for the defence of humman rights.
As a mother of there,
i dont need your help.
I am a poet, i am telling you:
The rain,the wind, the cold
Is calling your name:UN UN
Take aktion!

Maliheh rahbari
11.11.2008ذ

خانه ما کجاست


خانه ما کجاست؟

خانه من کجاست؟
خانه تو کجاست؟
خانه دوست کجاست؟
دیر بازی است که می دانیم،
آرام و قرار ما
در خانه ای بزرگ یا کوچک،
در اتاقی روشن یا تاریک
در خیابانی با نامی غریب
در دیار غربت
نیست.

خانه ای هست
به وسعت قلب های ما؛
کوچک یا بزرگ
چشمه ای زلال
یا رودی خروشان
یا دریایی پٌر طوفان،
چه فرق؛
در بستر آزادی
به هم می پیوندیم.
وآنگاه
اقیانوسی نهان
به وسعت تاریخ
در سینه های ما
تلاطمی دوباره
می یابد.

عشق
مشعلی هست
فروزان
در سینه های ما
نه خاموش می گردد
نه فراموش!
زآن پس که
تا ستاره ها
رفتیم،
با ستاره ها
زیستیم!

آینده
آزادی،
باوری است در ما
هزار بار تیرباران شده
هزار بار چون گلی شکفته
و به هزار حسرت پرپر شده،
اما در سینه های ما
دوباره جان می گیرد.
سال هاست که
نه با تن خاکی خود
که با جان خود
زیسته ایم.
باور به حق زیستنی انسانی
برای خلقمان
برای تمام انسان ها
عشقی است نامیرا
در سینه های ما،
از معجزه همین عشق
زنده ایم !

پناهگاه آزادی
گاه زیر زمینی است،
غریب
در کشوری آزاد .
گاه دفتری است مخفی
با راه های در رو
در خیابانی در وطن.
گاه زندانی،
با هزاران هزار زندانی.
گاه مرگ است و گاه زندگی،
گاه آسمان است
که صد هزار روح پاک
به سویش پرواز می کنند
گاه
خاک است که در قلبش
شقایق ها و گل سرخ ها
می رویند.
چه مقدس است
تلاش
در راه
و برای آزادی!
چه مقدس است،
تلاش بشر
در طول تاریخ
در راه
و برای آزادی.
چه مقدس است،
رنج های مجاهدان و مبارزان
یاران و آزادگان
در راه
و برای آزادی!

جایی هست که
می توانی
از سرمای روح خود بگریزی
جایی هست
که از پاکی هوا
می توانی جان شیفته خود را
پٌر کنی
جایی هست
که در آن
روزهای بسیاری
از تحصن
از ایستادگی
در برابر خواسته های رژیم؛
نابودی اشرف، بلعیدن عراق و..
می گذرد.
جایی که در آنجا
رو در روی رژیم،
تن های خسته
روح های شکسته
جوان می گردند.
تاریکی ها، سنگینی ها،
در پرتو آفتاب،
رنگ می بازند.
روح نغمه می سراید
جان آواز می خواند
دست ها
گرمای خدا را حس می کنند
و قلب شکفتن دوباره
عشقی کهنه را.
جایی هست که
در آنجا
اشک ها و لبخندها
برای سخن گفتن
کافی هستند.
در آنجا
رقص عاشقان
چنگ بًربطان
و شادی جان
از برای آزادی است.

7، نوامبر، 2008-11-07
ملیحه رهبری

نمایش ملکوتی نظام

نمایش ملکوتی نظام

29 تیر اعدام
29 پایه سرکوب
29 عمود نظام
نشان 29 سال حکومت
بر پا می گردد.
29 جوان،
29 قربانی،
زاده گان نظام خامنه ای
پرورده دامن این نظام
به دار آویخته می شوند.
تا حقوق بشر،
تا حقوق خلق ایران،
در برابر دیدگان جهانیان
عریان تر
و زبان فاشیستی
و حرف آخرآن،
با چنین نمایشی ملکوتی!
برای متحدین شرقی و غربیش
روشن بیان شود.

چه باک!
ابلیسٍ ساجد
عمامه و عبا
و نعلنگ خود
اینگونه
در خونی تازه غسل می دهد.

29 اعدام شروران در یک روز
29 سال اعدام روزانه شروران!
یعنی آینه ای
در برابر واقعیت عریان این نظام
که با دفن کردن آن
نه خاک
و نه پاک می شود.

29 جان رقصان بر طناب دار
29 قلب لبریز از نفرت
29 روح یکپارچه کینه
29 زبان خاموش
آیا می میرند؟
آری اما نه برای همیشه!

ابلیس ساجد
خوب می داند که
سرنوشت خود و نظامش
نه بر 29 تیر اعدام
یا بر شاخه درختان کهنٍ 29 خیابان
یا در میدان های 29 شهر ایران
که تمامیت بساطش
بر پایه یک تیر
از کله نظام
در برزن تاریخ
بدار آویخته خواهد شد.
و خوب می داند
که 29 سال است
در سینه خلق ایران
دفن و به گور سپرده شده است،
و تنها انتظار است که
باقی مانده است.
انتظارٍ روز انتقام
انتظار روز رستاخیز
انتظار پایان این رژیم
برای قربانی!

تاریخ این سرزمین 7000 ساله
با پایان سلطه اهریمن و ابلیس
و با طلوع نور جاودان اهورایی
تا به ابدیت
پیوند خورده است.
رنگین کمان حکومت ها می گذرند،
گل سرخ ایران زمین جاودان می ماند

ملیحه رهبری
28 ، یونی ، 2008
ل

پناهگاه آزادی

پناهگاه آزادی


در کنار میدان ناسیون
پناهگاهی است
بازمانده از دوران جنگ
پناهجویانی نو
در آنجا
شمعی برای آزادی افروخته اند
عودی خوش
در فضا
می سوزد و
مشام جان را
عطر آزادی
پٌر میکند.

در آنجا
طپش های قلب
سرود سرخ آزادی
می خواند
در میان
هیاهویی گیج
روح
رها از رنج
بر فراز بالهای امید
به پرواز در می آید.
شادی
چون
چکه چکه باران
آرام
از ناودان جان
می چکد.
تا
سبزه های امید
دوباره سر زنند،
تا
نخستین پیروزی
در جان آدمی
تحقق یابد.
زآن پس را،
پیروزی تاریخی را
تاریخ خود
تضمین نموده است!
ملیحه رهبری
27 اکتبر 2008

ن

معبدی نو

معبدی نو

درگذرگاه تاریخ
در کنار میدان ناسیون
معبدی نو
برای خدای آزادی
بنا شده.
معبدی که مادر همدم
شصت و هفتمین شمع عمر خود را
آنجا
در آشپزخانه می سوزاند.
ر67 روز می گذرد
و او
هر روز
برای متحصنین در میدان ناسیون
غذا می پزد
.
معبدی که خادم آن
یک زن آزاده ایرانی
در حال پوست کندن سیب زمینی
به من می گوید:
« برای 3500 دختر و پسرم در اشرف
برای آنکه آنها زنده بمانند،
در اینجا هستم

ایمان او زیباست!

خدایا!
تو کجایی!؟
معبد تو کجاست؟
پرستندگان تو کیستند؟
نغمه های زیبا،
چگونه سروده می شوند،
دست های خادمین،
کدام خدا را
درکدام معبد
و چگونه
ستایش می کنند؟
پاهای آزادگان
کدام طریق را
در میدان ناسیون
می پویند؟
تا تو خدای بزرگ
تا تو روح واحد بشری
به دست بندگان کوچک
در پرتوٍ
عشقی ساده و پاک
درکالبدی مشترک
دمیده شوی،
تا تو در قامت
زیبای آزادی
ستوده شوی.
تا درهای ناپیدا
گشوده شوند،
تا در جان آدمی
پلی میان
زمین و آسمان
زده شود.
تا خدای بی نشان
در میان خادمان بی نشان تر
نشان یابد!
23 نوامبر 2008-10-23
ملیحه رهبری
*
[میدان ناسیون= در ژنو در برابر مقر سازمان ملل متحد= محلی که متحصنین(خانواده مقاومت و ایرانیان آزاده) در گرمای آفتاب تابستان یا در سرمای روزهای پاییزی در زیر باران و یا در میان وزش بادهای سرد، روزانه در آنجا حضور می یابند و با تحصن خود برحفظ حقوق ساکنان شهر اشرف بر طبق کنوانسیون های ژنو در عراق پافشاری می کنند
.]




ل

بیداری

بیداری

دور از اندیشه های سودایی

آهسته میگویم
در گوش قلبت
بشنو!
زمزمه های بارانی
درد را
با گوش قلبت
که زنده است،
بشنو،
صدای باد را
صدای رنج را
که در میان طوفان
گم می شود!
نزدیک شو،
با گام هایت
.
رفتگان
خفتگان
نمی شنوند
صدای
درد را!

خورشید
در چراغ صبح
شعله می کشد
دستی خاموش می کند،
چراغ صبح را.
هیچ کس نمی بیند
اما
روزی زیبا آهسته سرد می شود
کسی نمی بیند
دستی را که
گرما را با خود می برد.

شب فرا می رسد
لذت خواب
عقل را
درمی رباید
چشمی به خواب نمی رود
و
کسی نمی بیند
درد را که
خواب را از چشم
می رباید.

به دستانت بنگر
لحظه ای
شادی و امید
از آن می تراود
سپس
می میرند،
چرا؟

زمان آواز می خواند
چمن می خندد
چشمانت را می بندی
می گذری
قطره خونی می چکد
می گذاری تا
در اشک باران
گم و فراموش شود.
پنجره را بگشا
بیرون پنجره
نسیمی خنک
ایستاده است.
می خواهد آهسته در گوشت
رازی بگوید
قلبت می طپد
فروغ شادی
در چشمانت
می درخشند
اما
اندیشه ات خردمندانه
پنجره را می بندد
روزنه ها را می پوشاند.
پرده های کلفت
کشیده می شوند
تا نسیمی خنک
نتواند در قلبت
راز عشق را زمزمه کند!

کلماتم را
با روحت
می شناسی.
حس می کنی
کلماتم را
در شعله های اندیشه
در سودای فردا
می سوزانی
خاکسترش را
بر باد می دهی.
چرا؟
سکوت پاسخی است بدون جواب!
شکستن پل ها راه حلی است،
برای مردان فردا!

صبح است
دستانت
کره کره های چوبی پشت پنجره را
باز می کنند.
نور می آید.
توقف کن!
کجا هستند دستانی که
کره کره های کشیده
قلبت را بگشایند.
اندیشه ات
قفلی است بر
پنجره های روشن قلبت!

دیده نمی شوند
ذرات حیات و هستی
دیده نمی شوند.
نه خرمی و خندانی روزهای آفتابی
نه سرما و گریه روز های بارانی،
گویی طبیعت و زمان
به راه خود می روند
و تو
به راه خود!

نه شن های داغ تابستان
در زیر پاهایت
با تو سخن می گویند
نه دریای بی پایان در پیش رویت.
زبان ها قفل گشته اند.
زبان طبیعت،
زبان خدا با انسان
لال گشته اند
و تو نمی دانی!

آسمان آبی است
در آن بالاها
ابرهای خاکستری
در دست باد های تند
می گریزند.
در گوشه آسمان
دو قلب همیشه زنده
مثل دو ستاره
آویخته اند.
باد صدای طپش هایشان را
با خود
به گوشه های عالم برده است.

باران
با لبان نرمش
بر پوسته سخت
صخره ها و سنگ
بوسه می زند
صدای آشتی
سنگ و باران
را می شنوی!

ابدیت
یک آینه بود
و در آن یک سیما
آینه ای شکسته است
صد قطعه
و صد سیمای
پراکنده گشته ای.
آینه ای شکسته است
سخت است
در هر ذره اش
سیمایی یافتن
و در هیچکدام
تو را نیافتن.

سلول هایم را
به هم دوخته اند
از نو به هم بافته اند
تا زنده بمانم.
من هم مثل تو
می پرسم: چرا!؟
پایان زخم
آغاز زندگی است.

جدا
جدا از هم
خواسته توست.
جدا
جدا از هم
زخم مشترک
درمان نمی شود.
جدا
جدا از هم
قلب مشترک
خندان نمی شود.
جدا
جدا از هم
روح مشترک
برپا نمی شود.
خدایی نو
زاده نمی شود.

هست یا نیست
در کجا
ایستاده ایم.
ویرانی، مرگ، خاکستر، غروب
طلوع، رویش، نور، زندگی،
جزیی از تمام هستی،
بوده ایم، مانده ایم،
جزیی از جمع گشته،
جزیی از جمع رسته ایم.
جزء، جزء،
بوده ایم،
مانده ایم.

ایستاده ایم
چون صخره ها
یا که سنگ ها
اگر می توانستیم
بر زانوان خود خم شویم
و غرور سنگی خود را بشکنیم
اگر می توانستیم
بر خاک بوسه زنیم
توانسته بودیم،
عشق را عبادت کنیم.

اندیشه
خنجرهاست.
قلبم را
و
شاید قلبت را
شکافته باشد.
اگر می توانستی
یکبار
در پیکر برهنه روحم
روح جاودانی ام
زخم ها را ببینی.
تماشای تنی برهنه
یا
تماشای روحی برهنه
کدامیک برای
محبت
کافی است.

درکجا ایستاده ایم؟
پس از این رخت
می میریم
یا در شکوه هستی
چشم می گشاییم.
در جویباری که
در خود نخشکانده ایم
در شعله ای که
در خود خاموش نکرده ایم
در زمزمه هایی که
در آن زیسته ایم
در هوا، آتش، آب و
خاک خود زنده
زیسته ایم.

نسیم آهسته
در گوش تو می خواند:
«گیسوانم تنها هستند.»
شانه بر گیسوان نسیم
کشیده ای؟
باران
روز و شب
می بارد.
هیچگاه
قطرات تلخ و شور باران را
بر لبان خود
چشیده ای؟

زمزمه هایم
خاموش می شوند.
صدای
سکوت مرا
با تک تک سلولهایت
شنیده ای؟
آنجا،
در میان زمین وآسمان
باید پنجره ای
بگشایی.
باید پرنده ای را
آزاد کنی.
تا در هوایی تازه
خورشیدی نو بتابد
تا نوری که از جنس خداست
از درون قلبت بتابد!

صبحدم دیروز
دوباره در رؤیایی
در کوهساران
دیدمت.
رفیقی مثل همیشه
با تو بود.
می خواستی تا قله، تا توچال!
می دانستی آسان است،
کوهساران را
به زیر پاهایت فتح کنی.
نه آبی ، نه غذا
نه تشویشی
با تو بود.
کوه و راه و رفتن تا قلعه ای،
و هیچ مقصدی را باور
دیگردر تو نبود.
درآن کوهساران
مرا در خاطر تو
چه جایی بود؟
شاید
از کتابم ؛
در خاطر روحت
تولد، زیبایی، امید و ایمان و عشق
در کوهساران
به جا مانده بود!

به رنج
به خون، به سکوت،
به تنهایی میاندیش!
حتی اگر بتوانی
بر آن پایانی ببخش!
شادان، خندان، رویان، پویان
صدای من،
صبح تو،
بیدار، روشن، فروزان!

هزار وجه آزاد،
هزار وجه پرواز،
هزار حق داشتی
هر یک زیباتر از گل سرخ
همه را بخشیدی.
نه افسوس و نه پشیمانی
یعنی درست بود.
و
هزار حق هم نداشتی؛
حق ظلم، حق تنفر
حق کینه، حق انتقام،...
شاید هرکس
در گوشه وجدان خود
کاری برای کردن
گلی برای کاشتن
امیدی برای تاباندن
داشته باشد!

گیسوان نسیم را
با دستانت
بوسه باران را
بالبانت
حس کرده ای؟
عشقی هست
بدون بستر
نامش
محبت است.

آیا شنیده ای
قصه مسافری را
که راهی افق های دور بود
تا بیشتر و بهتر بشناسد!؟
رفت و رفت و رفت
تا در دل کوهساران غاری دید
در غارسنگی دید،
سنگی سرد،
هزاران سال محبوس در غار مانده بود.
سنگ با دیدن نخستین بشر
به سخن آمده و گفت:
مرا تکان بده،
هزار سال است که در اینجا مانده ام،
مرا به دیدار خورشید
مرا به گرمای خورشید رسان
تا قلب تنهای من بشکافد
تا باران بر من ببارد و
تا لاله ها در شکاف های قلبم برویند!
مرد،
سنگ هزار ساله را تکان داد
به دست خورشید و باد تو بارانش سپرد.
رفت و رفت و رفت
تا به جویباری رسید که
تلخ می گریست
و با اشکی شور در شوره زاری داغ فرو میرفت و می مرد.
مرد گیوه ها را از پا بیرون کشید
دستان در میان گل و لای فرو برد،
راه جویبار را به سوی دشت باز کرد
و جویباری گریان را
نغمه خوانی خندان کرد.
رفت و رفت و رفت
ته به درختی رسید
که میوه هایش رسیده
شاخه هایش در زیر بار سر خم کرده بودند.
درخت از سنگینی بار خود می گریست
مسافر،
شاخه های پٍر بارش را تکاند
سبکبار و شادمانش کرد.
درخت نفسی راحت رو به سوی آسمانها کشید!
مسافر رفت و رفت و رفت
در هر کجا دردی دید
مرحمی نهاد.
در هر کجا رنجی دید
انگشتی نهاد
تا جایی که دیگر خسته شد،
به زیر سایه سار درختی نشست
آنگاه شنید
مرغی می خواند:
برای نخستین بار
انسانی آمده است
که زبان همه ما را می داند
درد ما را می شناسد
انسانی که...

مسافر چشم بر هم نهاد،
صبحدم که چشم گشود،
به خانه خود رسیده بود
سفر مسافر به پایان رسیده بود
افق ها بر او آشکار شده و
زمین و آسمان
خود را
مسافر چشم بر هم نهاد.
به پایان سفر و دوباره به خانه خود
رسیده بود،
افق های دور
مرگ و زندگی
را می شناخت.
خود را
در ترانه های باران
در نغمه های پرندگان
خود را جزیی از تمام هستی مهربان
دوباره می شناخت.
ملیحه رهبری
یکشنبه
: 20 یولی 2008

mardi 10 mars 2009

قصه مسافر

قصه مسافر

آسمان آبی است
در آن بالاها
ابرهای خاکستری
در دست باد های تند
می گریزند.
در گوشه آسمان
دو قلب همیشه زنده
مثل دو ستاره
آویخته اند.
باد صدای طپش هایشان را
با خود
به گوشه های عالم برده است.
نمی دانی!

دیده نمی شوند!
ذرات حیات و هستی
دیده نمی شوند.
نه خرمی و خندانی روزهای آفتابی
نه سرما و گریه روز های بارانی،
گویی طبیعت و زمان
به راه خود می روند
و تو
به راه خود!

نه شن های داغ تابستان
در زیر پاهایت
با تو سخن می گویند،
نه دریای بی پایان در پیش رویت.
= گویی زبان ها قفل گشته اند.
زبان طبیعت،
زبان خدا با انسان
لال گشته اند
تو نمی دانی!

خورشید
در چراغ صبح
شعله می کشد.
دستی خاموش می کند،
چراغ صبح را.
روزی زیبا و آفتابی
آهسته
سرد و ابری می شود.
کسی نمی بیند
دستی را که
ظالمانه
گرمای خورشید را
با خود می برد.


به دستانت بنگر
لحظه ای
شادی و امید
از آن می تراود
سپس
می میرند،
چرا؟

پرنده آواز می خواند
چمن می خندد
بگشا پنجره را!
در پشت درهای چوبی،
نسیم خنک صبحگاهی
ایستاده است.
می خواهد آهسته
در گوشت
رازی بگوید.
قلبت به گرمی می طپد،
فروغ شادی
در چشمانت
می درخشند،
اما سینه سنگینت،
پنجره ها را می بندد
روزنه ها را می پوشاند.
پرده های کلفت
کشیده می شوند،
تا نسیم سحرگاهی
نتواند در قلبت
راز کهنه ... را
زمزمه کند!

کلماتم را
با روحت
می شناسی،
... حس می کنی.
افسوس!
آنها را
می سوزانی
خاکسترش را
بر باد می دهی.
چرا؟
سکوت جوابی است بدون پاسخ!
شکستن پل ها راه حلی است،
برای کدام فردا!؟

باران
با لبان نرمش
بر تن سنگها و صخره های سخت
بوسه می زند
صدای آشتیٍ سنگ و باران
را می شنوی!

ابدیت
یک آینه بود
و در آن یک سیما!
آینه
شکسته است.
حقیقت،
صد قطعه،
و صد سیمایٍ
پراکنده گشته است.
سخت است،
در هر قطعه
سیمایی یافتن
و در هیچکدام
حقیقت را نیافتن.

سلول هایم را
به هم دوخته،
آن را
از نو به هم بافته اند
تا زنده بمانم.
من هم مثل تو
می پرسم: چرا!؟
شاید؛
پایان زخم
آغاز زندگی است.

ترانه ایست:
جدا،
جدا از هم
زخم مشترک
درمان نمی شود.
جدا از هم
قلب مشترک
خندان نمی شود.
جدا از هم
بی روح مشترک،
خدایی نو
زاده نمی شود.
نمی دانی!

در کجا
ایستاده ایم.
در ابتدا یا ا نتهایٍ
خطی با دو نقطه:
هست یا نیست،
یا دایره ای بی پایان از:
طلوع و غروب،
رفت و بازگشت،
مرگ و زندگی،
و اضداد بی پایان ...!
جزیی از تمام هستی،
بوده ایم،
مانده ایم،
جزیی از ابدیت ،
بوده ایم،
مانده ایم.
می دانی؛
در چرخه هستی،
یک قطره آب
با عمر جاودان خود،
هرگز گٌم نمی شود،
نمی میرد،
سفر می کند!
پیدا یا ناپیدا...
درآبهای شور یا شیرین
دوباره پیدا می شود!
باور مکن!
در چرخه هستی،
کمتر از قطره یا سبزه ای،
جاودان بمیریم،
یا در ناکجاآبادی،
گٌم شویم!
تبخیر در این دریای تلخ گشته ایم
اما روزی
در دریایی از آبهای شیرین
که خیال نیست،
دوباره زاده می شویم!
می دانی!

ایستاده ایم
چون صخره ها
یا که سنگ ها
اگر می توانستیم
بر زانوان خود خم شویم
و غرور سنگی خود را بشکنیم
اگر می توانستیم
نه بر خاک و ....،
که بر روح هستی،
بوسه زنیم
توانسته بودیم،
عشق را عبادت کنیم.

اندیشه های خشک،
مثل خنجرهاست!
قلبم را
و
شاید قلبت را
شکافته باشد.
باور های مٌرده،
چون علف های زردی که نمی شکٌفند،
در جان عطری نمی افشانند.
اگر می توانستی
یکبار
در پیکر برهنه روحم
زخم ها را ببینی،
می دانستی؛
تماشای روحی برهنه
برای محبتی ابدی
کافی است.

زمزمه هایم
خاموش می شوند.
صدایٍ سکوت مرا
با تک تک سلولهایت
شنیده ای!
آنجا،
در میان زمین وآسمان
باید پنجره ای
بگشایی.
باید پرنده ای را
آزاد کنی.
تا در هوایی تازه؛
از درون قلبت
نوری که از جنس خداست
پرواز کند!

صبح است!
دستانت،
درهای چوبی پشت پنجره را
باز می کنند.
نور می آید.
توقف کن!
کجا هستند دستانی که
پنجره های بسته
قلبت را بگشایند.
اندیشه ات،
قفلی است.
سنگینی تردیدها،
پرده ای است
بر
پنجره های روشن قلبت!

دوباره رؤیا،
دوباره در کوه های میهن،
چون همیشه
می خواستی تا قله، تا توچال...
نه آبی ، نه غذا،
نه تشویش، نه تردیدی
با تو نبود.
راه طولانی و قلٌه ناپیدا،
اما می خواستی تا قلٌه.
می خواستی،
در زیر گام هایت
کوهساران را
فتح کنی؛ فتح!
افسوس!
از فراز آن قلٌه ها
نسیمٍ آن
باور روح پرور
دیگر نمی وزید!
تنها،
خاطره ای مقدس و خاموش
در حافظه روح،
به یادگار مانده بود!

هزار حق داشتی،
هر یک زیباتر از گل سرخ
همه را بخشیدی.
نه افسوس و نه پشیمانی
درست،
یعنی درست بود.
گذشت اما
در آفرینش
رنج های نو،
تا بن استخوان و ....!؟
حق نداشتی!
حق تصمیم نداشتی!
شاید هرکس
در گوشه وجدان خود
کاری برای کردن
گلی برای کاشتن
امیدی برای تاباندن
داشته باشد،
و تو نمی خواهی،
بدانی !

گیسوان نسیم را
با دستانت
بوسه باران را
بالبانت
حس کرده ای؟
عشقی هست،
بدون بستر
نامش
محبت است.

آیا شنیده ای
قصه آن مسافر را
که در جستجوی افق های
ناشناخته بود!؟
رفت و رفت و ... تا
در دل کوهساران غاری دید
در غارسنگی دید،
سنگی سیاه و سرد،
هزار سال محبوس
در غار مانده بود.
سنگ با دیدن مسافر،
به سخن آمد و گفت:
مرا تکان بده،
هزار سال است که بی روح آفتاب
در اینجا مانده و مٌرده ام،
مرا به دیدار خورشید ببر
مرا به گرمای آفتاب بسپار،
تا قلبٍ تنهای من بشکفد،
تا باران بر من ببارد و
تا لاله در شکاف سینه ام بروید،
بخندد، عطر افشاند.
مسافر پوزخندی نزد و به راه خود نرفت،
سنگ سنگین هزار ساله را تکان داد،
بیرون غار بٌرده،
به دست آفتاب و باد و بارانش سپرد.
سنگ به شوق آمد و گفت:
مسافر! مٌرده بودم، زندگانی ام بخشیدی،
می توانم سنگ آسیاب تو گردم،
می توانم به تو آسایش و نعمت عطا کنم،
اگر تو بخواهی!
مسافر به راه خود نگریست وگفت:
نه برادر آزاد باش!
اسارت و برده شدن،
حتی برای سنگ،
غار تاریک دیگری است!
پس از هزار سال فراموشی،
همدم و همدل با
باران، خورشید و باد
آزاد باش!
مرا نیازی به برده نیست،
اگر فراموش نکنم که یک مسافرم!

مسافر رفت و رفت و ...تا
به جویباری رسید که
تلخ می گریست
و در شوره زاری داغ فرو میرفت و می مٌرد.
مردگیوه ها از پا درکشید
دستان پٌرتوان درکار کرد،
راه جویبار سوخته را
به سوی دشت گشود،
جویبار زمزمه شادی سرداد و گفت:
مسافر! حیاتم بخشیدی!
می توانم خدمتگزار تو گردم،
می توانم،
از تمام دشت برای تو کشتزاری خرم بسازم،
اگر تو بخواهی!
مسافر نگاهی به سوی آسمان و نظری برخاک افکند و گفت:
نه خواهرکم!
مرا نیازی به خدمتگزاری جویباران نیست،
عمری در شوره زارهای تلخ گریسته ای،
آزاد باش!
شاد و نغمه خوان،
به راه خود،
به سوی مردمان چشم انتظار،
به سوی رویش آرزوهای سبز
برو!

مسافر رفت ... تا
به درختی بزرگ رسید؛
میوه هایش رسیده و
کمرشاخه هایش در زیر بار
شکسته بودند.
درخت بینوا
از درد می گریست.
مسافر،
شاخه های درخت را تکاند،
سبکبار و شادمانش کرد.
درخت نفسی راحت
رو به سوی آسمانها کشید وگفت:
مسافر! شادمانی من از توست،
می توانم باغ تو و مال تو باشم،
می توانم ثروت و شوکتت بخشم،
اگر تو بخواهی!
مسافر نگاهی بر راه خود افکند و گفت:
ای دوست! شاخه های سنگینت را
برای شادی تو تکاندم،
اگر باغ من شوی،
شاخه هایت را برای شادمانی خود خواهم تکاند،
نه!
مسافرٍ راهی نو هستم و نمی خواهم،
پابند باغ های کهن شوم.

مسافر،
باز هم رفت و در راه...،
بیابانی دید؛ سوخته، مرده.
بیابان گفت:
برادر! هزار سال است که تشنه و گرسنه و تنهایم،
درنگی کن ،
چاه آبی در من بجوی،
و بذری برخاک من بیفشان،
تا بشکٌفم و خرم گردم.
نمی خواهم بی حاصل و تنها بمانم!
مسافرکوله بار بر زمین نهاد،
با دستان خالی
در زیر آفتاب سوزان
زمین سخت را شکافت.
تا آب، مایه حیات
از قلب مٌرده بیابان
راهی
به سوی زندگی گشود!
آنگاه
بذری بر خاک افشاند!
جان خود در کار کرد و
در روشنای فکر و فرخندگی روح خویش،
کشتزاری خرم بیآفرید!
خاک مٌرده، زنده گشته، گفت:
مسافر! خرمی من از توست.
از جان خود،
حیات و هستی ام بخشیدی!
با رنج و با کارت،
تشنگی ام فرو نشاندی،
گندم های من از آن تو باد،
من غلام وکشتزار تو هستم،
برای همیشه
ارباب من باش!
مسافر شتابان کوله بار از زمین برگرفت وگفت:
مسافرم!
نه مالکم و نه مرا مٌلکی است همیشگی!
آیا فراموش کرده ای، چرا بیابان شدی؟
آیا فراموش کرده ای،
درختان تو و باغ های تو
چگونه در صاعقه های ستم سوختند!
هرگز اربابی را غلام مشو!
خاک خود را ببخش
اما
روح خود را هرگز!

مسافر رفت و در راه ...
گرفتار طوفانی شد،
وحشی، ویرانگر، بیرحم،
نترسید!
چون کوهی
در برابرش ایستاد.
کمرش شکست و خاموشش کرد،
آرامش صحرا را فرا گرفت،
طوفان گفت:
ای کوه پیکر، تو بر من پیروز شدی.
تو چون خدایانی!
می خواهم در فرمان تو باشم،
من راه را می شناسم.
می توانم،
تو را بالا
تا عرش خدایان
ببرم.
می توانم،
هرآنچه در سر راه توست
با خاک یکسان کنم،
از دیوان و ددان وآدمیان
همه را از میان بردارم،
اگر تو بخواهی!
مسافرگفت:
مرا مقصدی جز جان بخشیدن،
مرا راهی جز، راه زنده کردن نیست،
در این راه بی پایان،
همه جا مسافر و همه جا در مقصدم!
مرا نیازی به طوفان نیست،
تو به راه مرگ می روی!
طوفان گفت:
فرمانبر عرش خدایانم!
مسافر گفت:
مردی خاکی ام!
آسمان دور و زمین نزدیک است،
تا فریاد سنگ و ناله جویبار،
تا گریه درخت و آوای بیابان سوزان
مرا صدا کند،
تا قلب من نمٌرده است،
تا جان من
زنده است،
به عرش خدایانم
مرا شتابی
نیست!

مسافر
در هر کجا دردی دید
مرحمی نهاد.
در هر کجا باری دید
انگشتی نهاد و...
روزی خسته از سفر ،
به زیر سایه سار درختی نشست.
شنید که مرغی می خواند:
برای نخستین بار
مسافری آمد
که زبان سنگ و خاک،
درد چشمه و بیابان را شناخت،
در روشنای محبت،
گهواره جهان خاکی را تکان داد،
برای نخستین بار،
مسافری آمد
که رنجی نو نیآفرید،
تا رنج های کهنه را از تن خاکی زمین
بتکاند!
مٌرده را زنده کرد،
سنگ و خاک و درختان
بیابان های در مانده و چشمه های سوخته را
زندگی بخشید تا
در چرخه هستی
با روح و بی روح
یکی شوند.
نجات داد،
ویران نکرد!
قصه محبتش را
رًستگان از رنج،
قصه محبتش را؛
هرکجا که مٌردگان زنده گشته اند،
آواز خود می کنند.
برای نخستین بار مسافری،
کوله بارش سبک از دشمنی، مرگ ،
و لبریز از کیمیای محبت بود!
راز راه را
در جان بی آز خود یافت.
مقصد
نزدیک در سینه اش
و قله خدایان در پیش پایش،
آینه شکسته هستی
به هم پیوسته،
در پیش چشمش بود!

مسافر چشم بر هم نهاده،
سفر به آخر رسیده بود.
خود را می شناخت؛
مسافر بود!
راه؛
بی پایان بود.
افق های دور،
مرزهای مرگ و زندگی
را دیده بود.
ساده،
جدا از هستی پیوسته،
نه کسی دیده و نه چیزی شناخته بود!
خود را
در ترانه های باران
در نغمه های پرندگان،
در صدای پای سواران،
در آواز دهقانان،
در خروش آدمیان،
قطره ای در سفر بی پایان،
در آب های تلخ و شیرین،
جاودان و نامیرا،
شناخته بود.

ملیحه رهبری
یکشنبه : 20 یولی 2008
ل

dimanche 8 mars 2009

سرزمین قیام

مشاهده تصاویرکشته شدن و جاری شدن خون پاک یک نوجوان در ایلام غرب در تظاهرات و با گلوله مأموران رژیم.
با تعظیم در برابر سرو آزاد جانش و با درود بر خون پاکش که بر خاک وطن جاری گردید
.
سرزمین قیام


صد هزار بار برخاستن
صد هزار بار سرکوب
می رسند سپاهیان باد
و خاموش می کنند
شمع جان افروخته جوانان را.

اینان،
خسته، سوخته،
زآتش خشم خلق برخاسته،
بیداد را فریاد می زنند.

سرزمین قیام،
اینک این جان توست
که هر روز و روزانه
در خاک
یا بردار
بر باد می رود.

مام وطن در سوگ جوانانش
به عزا می نشیند.
در سرزمین ستمدیدگان،
مظلومان،
دلاوران بی نام هستند
که با خون پاک خود
می شویند از تاریخ ایران
ننگ حکومت ملایان را.

بنگرید!
این خون است که پاک می کند
پیشانی بلند ایران زمین را
از ننگ سیاه استبداد.
نه امروز
که این سیل خون از فلات بلند ایران
هزار ساله جاریست
و این آتشفشان
علیه بندگی و بردگی
برای زندگی و برای آزادی
کی خفته یا خاموش
مانده است!

ای پلیدان
ای تفنگداران
خادمان هیولای قدرت و ثروتٍ عمامه داران
تا به کی
حراج نفت و گاز
و حراج ناموس خلق
را پاسدارید.
تا به کی
پاسداران ذلت یک ملت اید.
ملتی که
دیر یا زود در خوشه های خشم خود
آتش خواهد زد:
آتش دستانش
آتش زبانش
آتش قلبش
آتش جانش خواهد شد.
دیر یا زود..
در ایران زمین
برای صد هزارمین بار
پیروز خواهد شد.
ملیحه رهبری
15، اردیبهشت 1378
4 ، ماه مای، 2008م

نوروز و عید پاک



عید پاک در دامن نوروز
زیباترین امید
بازآمده با نوروز
اینبار
گلوله های برف راه تو می بندند
و دست تو می گیرند
که مرو
و قلب من سفیدترین
بدرقه راه توست
و تو می دانی

میروی اما پیش برو
پیش در سینه امید
پیش در دامن بهار
که با گلوها های برف شکوفه باران شده است
پیش در میان آتشی که عین گلستان است

آوازها با تو همراه
و همسفر
آوازهایی که تنها قلبها قادر به شنیدنش هستند
و تنها عشق
قادر به گفتنش می باشد

یاد آن بالاتری
یاد کهکشانها و یاد ستاره ها
قطعه ای از طلای ناب
در سینه های ماست
گنجی که آن را از کف نخواهیم داد
زیرا چون جبال البرز
پشت در پشت
و چون دریا و امواج بی قرارش
سینه در سینه یکدیگر
زنده ایم
قطره ای که از کف رود
با اشک باران به آغوش دریا باز می گردد

عید پاک است و
قامت رستاخیز با بلورهای برف
نور باران است
و هنوز نوروز است
و روزی بهاری با شکوفه های برفی نو می شود

معجزه ایست
قلب اهورایی خدا
تمامی شادی را
با سخاوت برف هایش
پاک هدیه می کند
آیا مبارک نیستآری مبارک است
رستاخیزی با نور بلورهای برف
و نوروزی با شکوفه های برفی

کسی هست که
تمامی سعادت را برای ما می خواهد
کسی که زیباتر از برف ها
و زیباتر از آفتاب تابان نوروزی
و زیباتر از شکوفه هاست
وه چه زیباست
که کسی هست
و انسان تنها نیست
و قلب ها می توانند سرود بخوانند
سرود رستاخیز و
سرود نوروزی

24 ،
03 ،
2008
جلال نوروزی به همراه عید پاک دو مبارک برشما باد

یی

ی

ای دوست

زیبایی ای دوست
اگر بدانی تنهایی چیست
و تنها کیست
شکوه سلام را
خواهی شناخت.

زیبایی ای دوست
باسلام خود
اگر بدانی روح شکسته چیست
و تنها کیست
عطر،
یک شاخه گل بی ریایٍ دوستی را،
خواهی شناخت

زیبایی ای دوست
اگر بدانی سکوت چیست و
در زیرخاکسترخاموشی
چه سرمای سختی است،
درنغمه یک سلام
صدای شکست سکوت
را
با گوش جان
شنیده.
و چو غنچه برلبان خود
خواهی شکفت.

اگر بدانی فراموشی چیست
و چه کران پٌر رنجی است
در افروختنٍ شعله دوستی
فروریختن سایه های سنگین درد
را خواهی دید

اگر بدانی پایان چیست
شکوه یک آغاز را
در مرز بین مرگ و زندگی
با سلام
ساده خود
ممکن خواهی ساخت.

می دانی
می دانی آنکه تنهاست
شکوه یک سلام را
چون عطر یک گل رٌز
چون نغمه یک بلبل
چون گرمای آفتاب
در جان سرد خود
پذیراست
ملیحه رهبری
یولی 2007ت

یاران

به یاران خلق در بند
و به امید دوستی های بیشتر و سازنده در جبهه مقاومت

یاران خلق
صد بارآشنایی
پس از فراموشی.
صدبار فریاد شادی
پس از خاموشی.
صدبار زخم،
و صدبار مرحم
صدبار دوست داشتن
روییدن، رستن، زیستن و عطرافشاندن
صد شاخه گل رٌز
زرد و سرخ
شکسته برشانه باغچه
یک شاخه رٌز سفید
شکفته بر برگهای کاغذی
باید!د

صد بوسه
دمیده
وزیده و
برلبان باد گذشته
صد شب از هزار و یک شب
با یاران
گذشته یا مانده؟
صد قصه، صد شعر
در سفر با روح(ما) سروده یا خوانده؟

صد بار چون چشمه خشکیدن
هزار بار چون رود خروشیدن
صد بار چون پاییز رخت سفر بربستن
وصد بار چون بهار جامهٍ بازگشت پوشیدن
صد بار گریستن و در برف زمستانی خود پاک گشتن
هزار بار خندیدن و
قطره قطره بر زندگی تابیدن

صد خٍرد و هزار مهر
صد لب و هزار پیوند
صدبار به دور ریختن
صدبار باز خریدن
صد بار اسارت و هزار بار آزادی
رفتن و بازگشتن
صد بار غریب شدن
و هزار بار آشنا بودن
تو چه دانی در سینه مان
چه رازها و گره ها نا گشوده است
تو چه دانی
در صد برگ گشوده
هزار برگ دیگری
بسته گشته است.
تو چه دانی که
خرد و احساس ما
چه آشنا
و باز چه غریب
مانده اند.د
ملیحه رهبری
18 آگوست، 2007
ل

samedi 7 mars 2009

زیبایی ای مادر/


به یادٍ مادر مجاهد خلق : مادر ورداسبي

زيبايي اي مادر

زيبايي,
اي مادر مجاهد خلق
زيبايِ جاوداني
در عروجت به آسمان ها

روح ابرها در قلبت
و رهايي چشمه ها در جانت بود

زيبايي اي گل پاكي
زيبايي,اي انعكاسِ آسمان خزر
زيبايی, اي مادر مجاهدان
با گل خونِ فرزندانت, با نام ابوذر
نامت چشمه اي بردشتهاي مازندران است

تو عزيزي اي مادر
عزيزي از عزيزاني،
از بي پايان عزيزان مجاهد خلق
عزيزِ دلِ خلقي پُرمهر،
عزيز دلِ مادران دليرِ مجاهدي

شرف آيينِ توحيدي در رگ هايت
وصفاي آيين خدايي
در قلبِ بي زنگارت بود

دستهاي تو مادر
دست هاي تو پُرمهر و پُر محبت بودند.
درود برتو كه قلبت،
هيچگاه با تنفروكينه جز نسبت به خصم خلق آشنا و پُرنشد.
درود برتوكه آيه پاكي ازآيه هاي خدا بودي،
سلام برتوكه موحد ومجاهد بودي،
و برآيين ابراهيم تا حنيف ماندي.

سلام برتو،
درهايِ صلح وصفاي آسمانها برتوگشوده باد
رفتي اما نرفتي از دلها و عزيز دلهايي

گلها به زير قدم هايت
سلام برسفرآسماني ات
درهايِ صلح وصفاي آسمانها برتوگشوده باد

سلام بر فرشتگاني كه روحت را به آسمانها مي برند
سلام برخداي يگانه تو،
سلام برتو اي زیبای آسمان ها
سلام برتو اي مادرآسمان ها
زمينيان برتو زانو مي زنند،
سلام برجشن آسمانها در مقدمت.
سلام بر روزِ نو
و روزگار تو درآسمانها.

مرگ براي تو نبود
مرگ براي ظالمان است
مرگ همزادِ سنگدلان است
پاكان مي مانند
تمام پاكان مي مانند
وحيات ابد را جاودانگي مي بخشند

ظالمان مي ميرند
سنگدلان مي ميرند
ستمديگان مي مانند
تو مي ماني
پاكان مي مانند
خداي تو مي ماند
19 فروردين 1385 مليحه رهبري

اشکی از طلا

قطره اشکی از طلا
به کدام سو
زمان می شتابد.
به کدام سو
روز خسته دامن می کشد.
با اشک شبنم
چمن در ساحل رود
می گرید.
*
قطره اشکی از طلا می چکد.
*
آنجا که ابری از تردید سایه می افکند،
پلکهایت را برهم نٍه،
با قلبت زیبایی را خواهی یافت.
*
آخرین برگ رقصان و چرخ زنان
از شاخه جدا می شود،
جوانه های نو می رویند.
*
آیا آسمان از ما دور است؟
باد به کجا سفر میکند؟
*
سکوت است.
ترانه ای زیر لب زمزمه می شود.
کسی درهای بسته را می گشاید،
راهی است تا نوک آن کوه،
راهی که آن را،
بازگشتی نیست.
*
قطره اشکی چون ستاره می درخشد.

ملیحه رهبری
15 آپریل 2006


از تاج خار/

به مناسبت عید پاک

از تاج خار

خون می چکد،
از پیکر پادشاه شکنجه شدگان
خون می چکد.
فریاد جسم و جان عیسی بر فراز صلیب می پیچد؛
خدای من! چرا مرا ترک کرده ای؟

دو زندانی،
دو محکوم،
در دو سوی او
بر فراز صلیب می خندند و
به طعنه می پرسند: کجاست خدای قدرتمندی که تو فرزندش بودی؟
عیسی را خاموشی فرا می گیرد.

خورشید به ناگاه می میرد،
جهان یکباره سیاه می گردد.
طوفان،
آسمان و زمین را چون دودی سیاه در بر می گیرد.
کسوفی سهمگین،
بر دل و دیده لرزه می افکند.

باران سیل آسا می بارد،
در زیر باران دو زن جزامی از حیرت فریاد می زنند،
هر دو شفا یافته اند.
قلب بن هور از روشنای معجزه شکفته می شود،
درآخرین لحظه عیسی را آب داد.


آنکس که رنج و تشنگی او را با جان خود خرید،
نجات می یابد!
ملیحه رهبری
7، آپریل، 2007

قصیده برای مادر

برمزار مادر ابوذر ورداسبی

قصیده رستاخیز و پیام مادر

از گل سخن می گوییم
نه از مٌرده ای
یا از مرگ.

از گلی که روح بهاران در او بود
از گلی که به دست باد و طوفان
پرپر می شود، می میرد
اما پایان نمی یابد.

ازگلی خزان دیده،
سوخته، داغ دیده، هجرت کشیده،
سخن می گوییم.

گردآمده ایم در بهار،
با قلبی سرشار از یاد خوبش
و با چشمی گریان در سوگش،
در داغ ها و غم هایش،
وزآنچه بر او گذشت،
لحظات خود را با او پیوند بزنیم.

نه در خزان که در بهاران
نه در گورستان که در بهار طبیعت
در سوگش نشسته ایم.
در سوگٍ،
روح پاکی که از سوختنش
عطر عود،
عبادتگاه یادمان را پٌر می کند.
ولبخندش
از میان چین و چروک های صورت
هنوز عطرگل یاس را درخاطر ما می پراکند.
مادر
آنها که تو را به خاطر دارند،
محبت، بی ریایی با دوست،
و دشمنی وآشتی ناپذیری،
با آخوندها با ظالمان و با قاتلان و دزدان را به یاد دارند.
مادر با ما حرف بزن،
با ما سخن بگو،
مگر نه اینکه رفتگان را رستاخیزی است
بازگرد و در بهاران
با ما سخن بگو!
و
اینک مادر با ماست:

« خوش آمدید،
فرزندانم، یارانم، روشنای دیدگانم
قلب من به شما خوش آمد می گوید
دست های من به شما آزادگان خوش آمد می گویند
شما که گل آورده اید،
شما که قلب های خود را آورده اید،
شما دستان خدا هستید.

آری، من نمرده ام،
مرا نه آسایش است،
نه مرگ و نه بهشت،
هنوز زخم ظلم های خمینی بر روح من تازه اند،
زنده ام تا سرنگونی رژیم و قیام خلق را ببینم.
زیرا که مرگی نیست،
و ما در والاترین آمال خود زنده و جاودانیم.

بیایید و خاک مرا با پیمان خود زنده کنید.
بیایید
تا دست در دست هم
تا مرگ ظالمان
رهرو وفادار این راه باشیم
در این راه
قلب من شما را صدا می کند
لبان من شما را صدا می کنند
دست های من شما را صدا می کنند

نفس های من
شما
زندگان اید!
زنده ،
خروشنده و جوشنده برای قیام و سرنگونی آخوندها باشید
بشارت من در بهاران بر شما اینست:
ای که برای من گل آورده اید،
گل های آزادی شما هستید،
گل های آزادگان شما هستید،
مقاومت و مردم را یاری کنید،
آخوندها را سرنگون کنید،
پیش از آنکه،
نه از تاک ایران نشان ماند،
و نه از تاک نشین وطن!
مادران، خواهران برادران، فرزندانم
بر مزار زنده گان خوش آمدید،
هرجا که پرچم آزادی،
برافراشته است و خروش آزادی در سینه می جوشد
زنده و زندگانی پایان نمی گیرد.

مرا در درگور سرد آسایش دفن مکنید،
مرا در گور سرد زندانی مکنید،
مرا در سینه های گرم خود زنده کنید،
کمتر از گیاه نیستیم که در بهار دوباره زنده میشود،
کمتر از چوب خشک نیستیم که با جرقه ای شعله می کشد،
رستاخیزی در درون تک تک شماست،
خاک رستاخیز من،
جان شما باد.
جان شما،
روح رستاخیز من.

نگاه کنید من اٌمی بودم،
من شاعر نبودم اما در قدوم شما عزیزان شعر می گویم،
برای شما سخنرانی می کنم،
تا این بی شرف ها هستند،
پرچم شرف را زنده نگه دارید!

نمی توانم بمیرم،
نمی توانم آسایش بگیرم،
هنوز تن خونین ابوذرم و بدن چاک چاک فاطمه ام ،
و هزار فروغ جاودان دیگر،
در دشت حسن آباد،
بی گور و بی کفن مانده است،
تن آزادگان در خاک اسیر،
کفن نمی پذیرد!

چگونه بمیرم یا که خاموش باشم،
چون ظالم زنده است،
پرچم استقلال و آزادی،
هنوز بر فراز دست های ما آواره است،
قله پیروزی،
فتح ناشده،
باقی مانده است.

ای کسانی که آمده اید،
خوش آمده اید اما من نمرده ایم،
تا ریشه ظلم را بًرکنم،
تا بر قراری عدالت،
آواره ام،
وطنم، خانه ام، شالیزارهای برنج من،
همه در دست دزدان و فاسدان است.
در دست ناحق،
که برگٌرده مردم سوارند.
وطنم، شهرم، خیابان وکشتزارهایم،
همه مصادره شده اند،
باید همه را آزاد کنیم،
باید نمیریم،
باید آزاد کنیم،
باید به وطن خود بازگردیم.
ای شما دستان آزاد من،
شما زنده باشید،
شما که از جهنم آخوندها گریخته اید،
شما مردم در جهنم مانده را فراموش نکنید،
دیوانگان،
عنترها ،
با ورجه ورجه های قدرت اتمی
را فراموش نکنید
ایران این عروس پٌٍر غرور آسیا
زیبا تر ازآنست که احمدی نژاد،
داماد و رییس جمهور آن باشد

رژیم نه به یک نفر
که به همه ظلم کرده است،
نه به یک مال یا که یک جان یا که یک ناموس،
که به مال و جان و ناموس همه ظلم کرده است،
عدالت،
حق طلبی حرف ماست.
عدالتی که علی گفت:
حاشا که به ناحق،
پوست جویی را از موری بستانم!
عدالتی یکسان برای همه.

تقسیم عدالت،
تقسیم فقر، تقسیم ثروت
تقسیم آزادی،
تقسیم عشق،
تقسیم محبت،
تقسیم همه چیز، برای همه
حرف ماست.
ما زاده یک حقیقتیم که گم نمی شود،
علیه ظلم،
علیه شاه و علیه خمینی برخاستیم،
مثل اولین روز،
تا آخرین روز تکرار می کنیم،
که حقیقت واحد،
ذات پاکٍ عاری از شرک
با ماست
و در هرجان آزاده ای که با ظلم و ستم می جنگد، زنده است.
و
در برابر عدالت،
آنکه بالاتر در قدرت است،
باید،
کوچکترین در برابر عدالت باشد.
هرپایمان کننده حق،
حق انسان ها،
حق حق طلبان،
حق رنج دیدگان،
حق ستم کشیدگان،
مرده یا زنده،
در برابر عدالت پاسخگوست.
امروز،
جز مقاومت پٌرشکوه مجاهدین در برابر رژیم فاشیستی ملاها کسی نیست
و جز وحدت با مقاومت،
جزیکپارچگی و یکدستی با مقاومتف
مقاومتی،
که خود تک تک آجرها یا گل های آن بوده اید،
راهی در برابر فاشیست مذهبی که جهانی می شود،
نیست.
رستاخیز من،
پیام من،
خوش آمد من،
به شما عزیزان،
این است:
اگر هزار بار دیگر هم بمیرم و باز گردم،
دست از دامن حق طلبی نخواهم کشید.
یاری جز مجاهدان وآزادگان برنخواهم گزید.
پس ای مشتاقان حق،
مرا به قلب های خود راه دهید،
تا رنج قدم هایتان را با اشک چشم خود بشویمو
شما بودید که شاه را سرنگون کردید،
همین شما،
باید سفاک تر از شاه را هم سرنگون کنید.
تا برای آسایش خاطر مرده ها و
برای سعادت زنده هامان
وطن را از ظلمٍ آخوندها
پاک
و با نور نوروز و
روز و روزگاری نو روشن کنیم.

ملیحه رهبری
2007,04,12

قرآن) سوره النازعات
قسم به فرشتگانی که جان اهل ایمان را به آسایش و نشاط ببرند. قسم به فرشتگانی که با کمال سرعت فرمان حق را انجام می دهند و قسم به سبقت گیرندگان. قسم به فرشتگانی که به فرمان حق به تدبیر نظام عالم میکوشند. قسم به همه قوایی که در نظام عالم
تکوین و تشریع با کمال سرعت و حسن تدبیر به امر خدای حکیم به کار مشغولند که حیات دنیا را مقصدی در پیش است.

سرزمین اشک ها

اخبار مربوط به ایران وآتش جنگی که آخوندها در حال افروختن هستند و بازی آنها با سرزمین و مردم ایران هر قلبی را به درد می آورد.
سرزمین اشک ها
از زمانی که صخره ها بوده اند
وگل ها شکفته اند
نام تو بوده است.
هرسنگی ایستاده است
و هر رود آواز خوانده است
تا نام تو بماند
*
پروانه بر بال هایش

وگل سرخ در عطرش،
معبد خاموش در خاکسترش،
هوای پاک وآبی صبح،
نام تو را می خوانند.
*
صلح برای تو
تا خوشه های انگور نگریند
و سایه درخت زیتون بماند.
تا جنگل ها نسوزند
وچشمه ها بمانند.
تا هرآجری به خون آعشته نگردد
وکودکانت
چون ساق های گندم درو نشوند.
*
خواب می بینم
به سویت می آیم
وکمربندی از دست ها
به دور تو یکی می شود،
تا تو بمانی.
*
کافی است
خون برای نفت،
خاکستر برای نفت.
کندن قبرها
نوای مرگ،
*
حکومت آخوندی کافی است.
ای خدا درآن بالاها
یا در درون قلب ها
در هرکجا که هستی،
جزصلح
هرچیزدیگری
برای این سرزمین
کافی است.

30،آپریل،
2006

dimanche 1 mars 2009

روز بزرگ آزادی

با تبریک برای گردهمایی بزرگ وپٌرشورآزادی در پاریس و در ستایش تلک تک حلقه های آهنین یا انسان های آزاده که به یاری یکدیگر زنجیر بزرگ آزادی را می سازند. با آرزوی گام نهایی و پیروزی مقاومت علیه رﮊیم.
روز بزرگ آزادی

روز بزرگ پیروزی

روز بزرگ سرنگونی
روز بزرگ صلح
روز آشتی،
روز ستایش
روز آفرینش نو
روز بزرگ خدا و خلق
روز بزرگ ملی،
روز بزرگ ما،
روز پایان جدایی ها
روز شادی
روز بوسه خواهد بود.
مادر فرزند را،
فرزند مادر را،
همسران یکدیگر را،
پس از سالیان
خواهند بوسید.
روزی که درآن عشق ارج نهاده خواهد شد،
روزی که علیه تنهایی گام برداشته خواهد شد،
روزی که علیه جدایی جنگیده خواهد شد.

روز انسان،
روز به ضامن کردن ماشه ها،
غلاف کردن شمشیرها،
روز شکفتن خواهد بود.
روزی که عشق های پنهان،
آشکار خواهند شد.
و ترس ازگناه ،
ترس از جدایی انسان و خدا،
ترس از موانع آزادی
ترس از بوسیدن یکدیگر
برچیده خواهد شد
فاصله بین انسان و خدا
پٌرخواهد شد.

روز بزرگ پیروزی
روز بزرگ اشک ها و خنده ها و بوسه ها،
روز مرتجعین نیست
روز ابلیس
با عروسک های شیطانی نیست
رور فرشتگان است.
روز پیروزی پرندگان کوچک
بر فیل سواران بزرگ
روز پیروزی خدا
بر تجاوزکاران کعبه عشق است.

در روز پیروزی
در روز بوسیدن سلحشوران
در روز رفتن ارتجاع
طبلهای ایران و
طبل های آفریقا و
طبل ها جهان هم خواهند نواخت.

در روز پیروزی
در روز شکستن تاریکی ها
به شکرانه پایان رنج ها و جدایی ها
برادر با شوقی عظیم خواهر را خواهد بوسید.
هزاران هزار پرنده سفید از قفس آزاد خواهند شد.
فریاد شوق آزادگان به آسمان خواهد رسید
خالق مخلوق را خواهد بوسید.
فاصله بین انسان و خدا
فاصله آسمان و زمین
فاصله بین مومن مسطح و کافر مرتفع
کم یا که پٌرخواهد شد.
روزی که تلخی، توهین، بی احترامی، درهیچ کجا
خریداری نخواهد داشت
نور محبت خواهد تابید
تاریکی اهریمنی
خواهد شکست،
و هزاران هزار یکدیگر را خواهند بوسید.
روزی که درآن خدا را رقیبی نیست:
نه اهریمن و نه انسان!
در این روز نور اهورایی
برغصب اللهی سبفت خواهد گرفت.
عاشق گناهکار، زاهد بیگناه را خواهد بوسید
و عقده های دل گشوده خواهند شد
یک روز
بالاتر از 364 روز
روز صلح وآشتی و بوسیدن یکدیگر،
مبارک خواهد شد.
شاید حتی دوست و دشمن یکدیگر را ببوسند.
تا یاد نوروز
یاد دوستی
حتی برای یک روز جاودان بماند.

در روز پیروزی،
در دامن صد بوسه،
زندگی جوانه خواهد زد.
دریایی انسان جدا از هم،
در حلقه عشق،
زندگی را سلام خواهند گفت.
سال ها بعد،
سرآغاز سال نو
روز شادمانی،
روز تعطیل مغازه ها ، اداره ها
روزی که در خیابان یا در پستوی خانه ها،
در پنهان یا آشکار،
روز بوسیدن یکدیگر،
خواهد شد.
همه دست از جنگ، دست از دشمنی،
دست از تنفر و کینه و رشک وحسد کشیده شده،
با تن و جانی پاک،
غمخوار یکدیگر خواهند شد.
ٱ
حق زندگی،
حق دوست داشتن،
پس از پیروزی،
پس از سرنگونی ارتجاع،
پس ازآزادی،
نخستین حق از حقوق انسانی،
خواهد شد.
پس از سرنگونی ارتجاع،
پس از آزادی،
کسی را برای بوسه یا برای عشق ،
محکوم به دشمنی،
با خدا،
محکوم به کفر یا خیانت،
نخواهند کرد.
برهمه،
روز بوسه،
روز پاکی ها
روز رویش اقاقی ها،
مبارک خواهد بود!
در این روز
بوسیدن یاران کهن،
بوسیدن یاران پیروز،
مبارک ترین خواهد بود!
02- 07- 2006 ملیحه رهبری