dimanche 15 mars 2009

بیداری

بیداری

دور از اندیشه های سودایی

آهسته میگویم
در گوش قلبت
بشنو!
زمزمه های بارانی
درد را
با گوش قلبت
که زنده است،
بشنو،
صدای باد را
صدای رنج را
که در میان طوفان
گم می شود!
نزدیک شو،
با گام هایت
.
رفتگان
خفتگان
نمی شنوند
صدای
درد را!

خورشید
در چراغ صبح
شعله می کشد
دستی خاموش می کند،
چراغ صبح را.
هیچ کس نمی بیند
اما
روزی زیبا آهسته سرد می شود
کسی نمی بیند
دستی را که
گرما را با خود می برد.

شب فرا می رسد
لذت خواب
عقل را
درمی رباید
چشمی به خواب نمی رود
و
کسی نمی بیند
درد را که
خواب را از چشم
می رباید.

به دستانت بنگر
لحظه ای
شادی و امید
از آن می تراود
سپس
می میرند،
چرا؟

زمان آواز می خواند
چمن می خندد
چشمانت را می بندی
می گذری
قطره خونی می چکد
می گذاری تا
در اشک باران
گم و فراموش شود.
پنجره را بگشا
بیرون پنجره
نسیمی خنک
ایستاده است.
می خواهد آهسته در گوشت
رازی بگوید
قلبت می طپد
فروغ شادی
در چشمانت
می درخشند
اما
اندیشه ات خردمندانه
پنجره را می بندد
روزنه ها را می پوشاند.
پرده های کلفت
کشیده می شوند
تا نسیمی خنک
نتواند در قلبت
راز عشق را زمزمه کند!

کلماتم را
با روحت
می شناسی.
حس می کنی
کلماتم را
در شعله های اندیشه
در سودای فردا
می سوزانی
خاکسترش را
بر باد می دهی.
چرا؟
سکوت پاسخی است بدون جواب!
شکستن پل ها راه حلی است،
برای مردان فردا!

صبح است
دستانت
کره کره های چوبی پشت پنجره را
باز می کنند.
نور می آید.
توقف کن!
کجا هستند دستانی که
کره کره های کشیده
قلبت را بگشایند.
اندیشه ات
قفلی است بر
پنجره های روشن قلبت!

دیده نمی شوند
ذرات حیات و هستی
دیده نمی شوند.
نه خرمی و خندانی روزهای آفتابی
نه سرما و گریه روز های بارانی،
گویی طبیعت و زمان
به راه خود می روند
و تو
به راه خود!

نه شن های داغ تابستان
در زیر پاهایت
با تو سخن می گویند
نه دریای بی پایان در پیش رویت.
زبان ها قفل گشته اند.
زبان طبیعت،
زبان خدا با انسان
لال گشته اند
و تو نمی دانی!

آسمان آبی است
در آن بالاها
ابرهای خاکستری
در دست باد های تند
می گریزند.
در گوشه آسمان
دو قلب همیشه زنده
مثل دو ستاره
آویخته اند.
باد صدای طپش هایشان را
با خود
به گوشه های عالم برده است.

باران
با لبان نرمش
بر پوسته سخت
صخره ها و سنگ
بوسه می زند
صدای آشتی
سنگ و باران
را می شنوی!

ابدیت
یک آینه بود
و در آن یک سیما
آینه ای شکسته است
صد قطعه
و صد سیمای
پراکنده گشته ای.
آینه ای شکسته است
سخت است
در هر ذره اش
سیمایی یافتن
و در هیچکدام
تو را نیافتن.

سلول هایم را
به هم دوخته اند
از نو به هم بافته اند
تا زنده بمانم.
من هم مثل تو
می پرسم: چرا!؟
پایان زخم
آغاز زندگی است.

جدا
جدا از هم
خواسته توست.
جدا
جدا از هم
زخم مشترک
درمان نمی شود.
جدا
جدا از هم
قلب مشترک
خندان نمی شود.
جدا
جدا از هم
روح مشترک
برپا نمی شود.
خدایی نو
زاده نمی شود.

هست یا نیست
در کجا
ایستاده ایم.
ویرانی، مرگ، خاکستر، غروب
طلوع، رویش، نور، زندگی،
جزیی از تمام هستی،
بوده ایم، مانده ایم،
جزیی از جمع گشته،
جزیی از جمع رسته ایم.
جزء، جزء،
بوده ایم،
مانده ایم.

ایستاده ایم
چون صخره ها
یا که سنگ ها
اگر می توانستیم
بر زانوان خود خم شویم
و غرور سنگی خود را بشکنیم
اگر می توانستیم
بر خاک بوسه زنیم
توانسته بودیم،
عشق را عبادت کنیم.

اندیشه
خنجرهاست.
قلبم را
و
شاید قلبت را
شکافته باشد.
اگر می توانستی
یکبار
در پیکر برهنه روحم
روح جاودانی ام
زخم ها را ببینی.
تماشای تنی برهنه
یا
تماشای روحی برهنه
کدامیک برای
محبت
کافی است.

درکجا ایستاده ایم؟
پس از این رخت
می میریم
یا در شکوه هستی
چشم می گشاییم.
در جویباری که
در خود نخشکانده ایم
در شعله ای که
در خود خاموش نکرده ایم
در زمزمه هایی که
در آن زیسته ایم
در هوا، آتش، آب و
خاک خود زنده
زیسته ایم.

نسیم آهسته
در گوش تو می خواند:
«گیسوانم تنها هستند.»
شانه بر گیسوان نسیم
کشیده ای؟
باران
روز و شب
می بارد.
هیچگاه
قطرات تلخ و شور باران را
بر لبان خود
چشیده ای؟

زمزمه هایم
خاموش می شوند.
صدای
سکوت مرا
با تک تک سلولهایت
شنیده ای؟
آنجا،
در میان زمین وآسمان
باید پنجره ای
بگشایی.
باید پرنده ای را
آزاد کنی.
تا در هوایی تازه
خورشیدی نو بتابد
تا نوری که از جنس خداست
از درون قلبت بتابد!

صبحدم دیروز
دوباره در رؤیایی
در کوهساران
دیدمت.
رفیقی مثل همیشه
با تو بود.
می خواستی تا قله، تا توچال!
می دانستی آسان است،
کوهساران را
به زیر پاهایت فتح کنی.
نه آبی ، نه غذا
نه تشویشی
با تو بود.
کوه و راه و رفتن تا قلعه ای،
و هیچ مقصدی را باور
دیگردر تو نبود.
درآن کوهساران
مرا در خاطر تو
چه جایی بود؟
شاید
از کتابم ؛
در خاطر روحت
تولد، زیبایی، امید و ایمان و عشق
در کوهساران
به جا مانده بود!

به رنج
به خون، به سکوت،
به تنهایی میاندیش!
حتی اگر بتوانی
بر آن پایانی ببخش!
شادان، خندان، رویان، پویان
صدای من،
صبح تو،
بیدار، روشن، فروزان!

هزار وجه آزاد،
هزار وجه پرواز،
هزار حق داشتی
هر یک زیباتر از گل سرخ
همه را بخشیدی.
نه افسوس و نه پشیمانی
یعنی درست بود.
و
هزار حق هم نداشتی؛
حق ظلم، حق تنفر
حق کینه، حق انتقام،...
شاید هرکس
در گوشه وجدان خود
کاری برای کردن
گلی برای کاشتن
امیدی برای تاباندن
داشته باشد!

گیسوان نسیم را
با دستانت
بوسه باران را
بالبانت
حس کرده ای؟
عشقی هست
بدون بستر
نامش
محبت است.

آیا شنیده ای
قصه مسافری را
که راهی افق های دور بود
تا بیشتر و بهتر بشناسد!؟
رفت و رفت و رفت
تا در دل کوهساران غاری دید
در غارسنگی دید،
سنگی سرد،
هزاران سال محبوس در غار مانده بود.
سنگ با دیدن نخستین بشر
به سخن آمده و گفت:
مرا تکان بده،
هزار سال است که در اینجا مانده ام،
مرا به دیدار خورشید
مرا به گرمای خورشید رسان
تا قلب تنهای من بشکافد
تا باران بر من ببارد و
تا لاله ها در شکاف های قلبم برویند!
مرد،
سنگ هزار ساله را تکان داد
به دست خورشید و باد تو بارانش سپرد.
رفت و رفت و رفت
تا به جویباری رسید که
تلخ می گریست
و با اشکی شور در شوره زاری داغ فرو میرفت و می مرد.
مرد گیوه ها را از پا بیرون کشید
دستان در میان گل و لای فرو برد،
راه جویبار را به سوی دشت باز کرد
و جویباری گریان را
نغمه خوانی خندان کرد.
رفت و رفت و رفت
ته به درختی رسید
که میوه هایش رسیده
شاخه هایش در زیر بار سر خم کرده بودند.
درخت از سنگینی بار خود می گریست
مسافر،
شاخه های پٍر بارش را تکاند
سبکبار و شادمانش کرد.
درخت نفسی راحت رو به سوی آسمانها کشید!
مسافر رفت و رفت و رفت
در هر کجا دردی دید
مرحمی نهاد.
در هر کجا رنجی دید
انگشتی نهاد
تا جایی که دیگر خسته شد،
به زیر سایه سار درختی نشست
آنگاه شنید
مرغی می خواند:
برای نخستین بار
انسانی آمده است
که زبان همه ما را می داند
درد ما را می شناسد
انسانی که...

مسافر چشم بر هم نهاد،
صبحدم که چشم گشود،
به خانه خود رسیده بود
سفر مسافر به پایان رسیده بود
افق ها بر او آشکار شده و
زمین و آسمان
خود را
مسافر چشم بر هم نهاد.
به پایان سفر و دوباره به خانه خود
رسیده بود،
افق های دور
مرگ و زندگی
را می شناخت.
خود را
در ترانه های باران
در نغمه های پرندگان
خود را جزیی از تمام هستی مهربان
دوباره می شناخت.
ملیحه رهبری
یکشنبه
: 20 یولی 2008

Aucun commentaire: